مهدویت

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مرغ در دهان آن مرد آب می ریخت

26 بهمن 1395 توسط ياس

مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟
گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود، پادشاه متنبه شد و ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنيا رفت.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: داستانک آموزنده لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مهدویت

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث
  • انتظار
  • انقلاب اسلامی
  • بدون موضوع
  • تصویر
  • حجاب
  • حوزه
  • داستانک آموزنده
  • دلنوشته
  • رهبری
  • سخنان زیبا
  • سخنان گوهربار
  • صوت
  • غدیر
  • محرم
  • معرفی نرم افزار
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • مکتب فاطمی
  • نماز
  • نماهنگ
  • پند
  • کلام شهید
  • کلیپ

یا مهدی عج

آمار بازدید

آمارگیر وبلاگ

ساعت فلش مذهبی

رتبه

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس